از افسانههای رایج در میان مردم
مؤلف: صدیقه هاشمی
جلد اول، ویراست دوم
بابه الف از افسانههای عامیانۀ رایج در هزارهجات است. این افسانه دربارۀ چوپانی به نام «بابه الف» است که به همراه زن و فرزندانش، در فقر و ناداری روزگار میگذراندند. او شبی تصمیم گرفت که برای رهایی از این وضعیت، به سرزمین دیگری مهاجرت کند. آنها بار و بنۀ سفر را بستند و حرکت کردند. پس از طی مسافتی طولانی، برای استراحت توقف کردند. بابه الف برای رفع گرسنگی خود و خانوادهاش، از اطراف، مقداری چُکری جمع کرد و چند تخم کبک پیدا کرد و خوردند و یکی از تخمها را نگه داشت. در ادامۀ مسیر، بابه الف یک پنجشاخ چوبی روی یک خرمن کاه پیدا کرد و آن را با خود برداشت. پس از حرکت، آنها متوجه دودی شدند که از غاری برمیخاست. چوپان به سمت غار رفت تا از اهل آنجا کمی غذا تهیه کند. او فهمید که این غار از آن یک دیو است و در پاسخ به سئوال دیو که پرسید: کیستی؟ گفت: من آدمخوارم و دنبال شکار آمدم. دیو پرسید: با کدام دست آدم را شکار میکنی؟ بابه الف پنج شاخ را نشان داد. دیو وقتی پنج شاخ را دید، بسیار ترسید و او را دعوت کرد تا با هم برای شکار انسانها برنامهریزی کنند. هنگام خوردن شام، بابه الف شروع به گفتن قصههای دروغین خود کرد، از اینکه کجا و چطور فلان آدم یا دیو را خورده است. او همزمان، مخفیانه گوشت برمیداشت و زیر لباسش پنهان میکرد. بعد به بهانۀ قضای حاجت، گوشت و نان را به خانوادۀ خود رساند و نزد دیو برگشت. دیو پرسید: چرا دیر کردی؟ بابه جواب داد: قضای حاجت من مانند ریسمان طویلی است و در همان زمان کیکان بدنم را رها میکنم، اما چون عجله کردم تا تو تنها نباشی، یک کیک زیر بغلم مانده است و سپس بَقَه را روی زمین رها کرد. دیو پرسید: دیگر چه کمالاتی داری؟ بابه الف پاسخ داد: به طرف دریا میروم و سنگ سفیدی را با خود میآورم و با فشار آبش را میکشم. او تخم کبک را فشار داد و آب آن را کشید. دیو تعجب کرد که خودش چنین کمالاتی ندارد و یقین کرد که بابه الف سحر و جادو میداند. موقع استراحت، دیو بستر بابه را زیر بام و بستر خود را روی بام انداخت. بابه فهمید که دیو عمداً رختخوابها را طوری انداخته است که نیمه شب خود را از بالا روی او بیندازد و کارش را تمام کند. بنابراین، چوب خشکی را آورد و دستار و لباس خود را با آن پوشاند و لحافی هم رویش انداخت و در گوشهای منتظر ماند. نیمه شب، دیو خود را روی بستر بابه انداخت و فکر کرد موفق شده تا بابه را از بین ببرد. امّا فردا که دید بابه هنوز زنده است، مرگ را پیش چشم آورد و خیلی ناراحت شد. بنابراین به بابه پیشنهاد کرد که چون سفر طولانی در پیش دارد، بابه از خانه و اموالش نگهداری کند و ناپدید شد. پس از آن بابه الف فوراً خانواده خود را از کنار بیشه به داخل غار آورد. آنها در گوشه و کنار غار صدها گوسفند و مقدار زیادی روغن و آرد و اشیای قیمتی و همچنین تعدادی استخوان انسان یافتند.
از آنسو، دیو تا توانست از غار دور شد. در راه به روباه برخورد. روباه که داستان زندگی بابه الف را میدانست، برای دیو تعریف کرد که تمام صحبتهای بابه دروغ بوده است و او باید خانۀ خود را پس بگیرد. سپس هر دو به طرف غار رفتند. وقتی بابه الف آنها را دید با یک کارد به سمت آنها رفت و با صدای ترسناکی گفت: ای روباه! من از تو یک دیو جوان فربه طلبکار بودم، ولی تو این دیو پیر را آوردهای که من او را رها کرده بودم؟ روباه، تو بسیار حیلهگری. اگر از تو همین دیو پیر هم میسّر شود جای خوشی است. سپس به سمت دیو و روباه حمله کرد. دیو که به شدّت ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و روباه زیر پای او له شد. دیو هم ناپدید شد.
پس از این اتفاقات، بابه الف به قریۀ خود رفت و عدهای از نیازمندان آنجا را با خود به درّه آورد و در خانۀ دیو جای داد. زمینهایی به آنان هدیه کرد و همه زندگی مرفهی را آغاز کردند. تدبیر درست بابه الف چنان بود که دیو همه اموال خود را که یک عمر جمع کرده بود برای بابه (که توان یک سیلیزدن هم نداشت) گذاشت و فراری شد.
منبع: بامیانی، محمدابراهیم. (۱۳۶۸). افسانههای فولکلوریک غرجستان. کابل: اکادمی علوم افغانستان.
صدیقه هاشمی