به مناسبت یک صد و سیویکمین سالروز قتلعام ارزگان
ترجمه و مقدمه از: شاهولی شفایی
مقدمه
خانم آدلا نیکلسون (Adela Florence Nicolson) با نام قلمی و مردانۀ لارنسهوپ (Laurence Hope) در سال ۱۸۶۵ م در انگلستان به دنیا آمده است. او تحصیلات خود را در یک مدرسۀ خصوصی در شهرکی نزدیک لندن به نام ریچموند(Richmond) ادامه داد. خانم نیکلسون در سال ۱۸۸۱ به لاهور آمد؛ زیرا پدرش آرتور کوری (Arthur Cory) در آن شهر سردبیر یک روزنامۀ محلی بود. خانم نیکلسون پس از شش سال با پدرش به کراچی رفت و در سال ۱۸۸۹ با سرهنگ مالکم نیکلسون (Malcolm Nicholson) ازدواج کرد. او هنوز در مرحلۀ گذراندن ماههای اولیۀ زناشوییاش بود که شوهرش برای یک مأموریت نظامی درازمدت احضار شد. چون خانم نیکلسون اراده داشت که در این برهۀ خاص از شوهرش دور نباشد، قرار براین شد که او نیز در لباس مبدل به حیث یک مرد جوان و عضوِ غیرجنگی در این عملیات شرکت کند. او که بدن نحیف و زیبا داشت بر چهره و دستانش رنگ خاکستری خفیفی مالید تا در نقش خدمتکار فرماندۀ گردان یعنی شوهرش سرهنگ نیکلسون، ایفای وظیفه کند.
گردان آنها با نام گردان سوم بلوچ با قطار به سوی ارتفاعات بلوچستان به راه افتاد و در تاریخ ۲۸ سپتمبر ۱۸۸۹ از شهر کویته گذشت و به اردوگاه نیروهای مسلح انگلیس پیوست. تنها جنرال جورج وایت (Field Marshal Sir George Stuart White)، فرماندۀ کل و نمایندۀ نایبالسطنه انگلیس رابرت سندیمن (Sir Robert Groves Sandeman) از وجود او در این لشکرکشی آگاه بود. خانم نیکلسون برای مدت دوسال در مناطق مختلف بلوچستان حضور داشت و مشاهدات و تجارب بسیاری به دست آورد. بعد از بازگشت به کویته دو سال نیز در این شهر همراه شوهرش اقامت داشت. او در هنگام جنگ ارزگان در کویته حضور داشت.
بنابر یک منبع ویژه خانم نیکلسون در هنگام اقاتش در کویته با حرارت مشغول سرایش شعر بود و با این کارش احساس آرامش میکرد. در همین دوران سرهنگ نیکلسون شماری از مردان هزاره را که از ارزگان و نقاط جنگزدۀ همجوار آن، تازه به کویته رسیده بودند، در سپاه انگلیس فوج بیست و چهارم بلوچ ثبت نام کرد. او به زبان فارسی وارد بود، وقتی شب به خانه میآمد، خبرهای روز و ازجمله ملاقاتش با هزارهها و جنگ آنها را با خانم نیکلسون در میان میگذاشت و به احتمال زیاد خود خانم نیکلسون نیز با هزارههای رسیده در کویته ارتباط داشته و روایتهایی از جنگ را از زبان آنها شنیده است.
احتمالاً در این برهه از تاریخ خونبار مردم هزاره بوده است که خانم نیکلسون شعر هزارهاش را بر اساس یک روایت واقعی در کویته نوشته است و بعد آن را در دیوان اشعارش به نام بوستان کامه و سرودهای عاشقانه هند در سال ۱۹۰۲ در لندن چاپ کرد. توماس هاردی (Thomas Hardy) نویسندۀ بزرگ انگلیس آن را ویرایش کرد و پسندید.
راوی شعر خانم نیکلسون یک جنگجوی جوان هزاره است که در جنگ ارزگان شرکت داشته و زنده مانده است؛ اما همسر جوانش به دست دشمنان اسیر شده است و او به دنبال همسرش در شهرها میگردد، بعد از مدتی ناکام، ناامید و بیمار باز میگردد، بازگشت او به ارزگان در فصل بهار و زمان شکوفههای بادام است. مرد جوان زیر همان درخت بادامی که خاطرات بسیاری از عروس گمشدهاش را با خود دارد، دراز میکشد و با خاطرات او سخن میگوید.
این شعر برای هزارهها به مثابۀ یک گنج است؛ اما متأسفانه تا کنون به فارسی ترجمه نشده بود و کسی از آن اطلاع نداشت. این در حالی است که دیوان خانم نیکلسون در بین سالهای ۱۹۰۲ و ۱۹۹۴ بیش از ۱۸ بار چاپ شده و این شعر را آهنگسازانی نیز دکلمه کرده و با آواز خواندهاند.
به هر حال برای من جای افتخار است که اینک ترجمهای از این شعر را برای نخستینبار به مناسبت یک صدوسی و یکمین سالروز قتلعام ارزگان به حضور همگان تقدیم میکنم
عروس گمشدۀ ارزگان
در زیر شکوفههای بادام
تنها
بر زمین افتادهام
جایی که در فصل بهار
با هم میآرمیدیم
برفهای کوه، در حال آبشدناند
و مانند آنسالها جویبارها نغمهسرایی میکنند
آنسالها، بهاران دیگری بود
و گلهای دیگری
گلابی، رنگ آویخته بود از درخت
به جای برگ
زمین از لذت آبهای جاری به وجد میآمد
و من احساس خرسندی میکردم
زیرا تو با من بودی
آه
چه گریزنده بود آن بهاران
تو با چشمان شاداب
و سیر سرمهکشیده
و لبهای سرخرنگت
چون گلاب تازه و خندان
با پاهای بیقرار و کهربایی
که چست و رعنا بودند
اکنون از نزدم گم شدهای
و به جایی رفتهای که هیچکس نمیداند
یادش بخیر آن روزها که در کنارم دراز میکشیدی
و زیر پرتو خورشید آواز میخواندی
پوستین سپید کنار میرفت
و پوست گردن بیمانندت را
که سپید چون گلهای بادام بود، نشان میداد
و آفتاب هم نمیتوانست در آن داغی بیابد.
من اینک تنها بر زمین خوابیدهام
زیر همان درخت بادام
که دوست نداشتم شکوفههایش هنگام افتادن اندام تو را لمس کند
و حالا چه کسی تو را کشته است
آخ
چه کسی تو را در آغوش گرفته است.
به گونۀ روح آدم عاصی در دوزخ
آتش گرفتهام
چقدر تو را در راههای متروک
در شهرهای بزرگ جستجو کردم
به من گفتهاند:
که روزهای بسیاری دیوانه بودهام
نمیدانم چگونه اینجا باز آمدهام
نمیدانم چه دست سرنوشتی
و از کدام راههای مشکوک
به این دره بازم آورده است
اما خوشم و به یاد میآورم
که شمشیرم در جایی که نمیدانم کجا بود
کسی را کشته است که با لبخند نام تو را بر زبان آورده بود
همه خاطراتم در شعلههای دلم سوخته است
ای شادمانی من
تو اکنون کجایی با آن زیباییات
زلفان ظریف و پرپیچ و خمت
و سیمای خندانی که هردم به رنگی به جلوه میآمد
اینک کجایند؟
به ریسمان بسته با بدن کبود و برهنه؟
فروخته شده در بازار بردگان کابل؟
آه خدای مهربان به من شکیبایی ببخش
از همۀ مردم سراغت را گرفتهام
در میان اسیران فروخته شده
در بین کشتگان انبوه
چه کسی میتوانست خبرت را به من بازگوید
سر نوشت تو چه بود
آه خدای مهربان به من شکیبایی ببخش
دلم میسوزد
دلم با آتشِ درد میسوزد
ای سعادت گمشده
دلم در حال پاره شدن است
شمشیرم شکسته است
و پاهایم خسته
مردم به من میگویند:
او دیگر زنده از این دهکده بیرون نخواهد رفت
همین که شب فرا برسد
تبم بالا خواهد رفت
با اندیشههای جنونآسیایی که در مغزم جولان میکند
افکار وحشتانگیز تو
آه خدای مهربان به من تاب و توان ببخش
روحم افگار و دردمند است
با دردی فراتر از آنچه آدمها درد مینامندش
*
تنها دراز کشیدهام در زیر درخت پر شکوفۀ بادام
و برفهای سپید را بر روی کوهها میبینم که در حال ذوب شدن است
تا خراسان بار دیگر با رودهای پر آب، مسرور و شاداب گردد
و با شرشرههای ناشی از جویچههای آب روان
به زندگی بازگردد
و خوب میدانم
که چون گلبرگهای نازک بادام
نرم نرمک بر زمین بریزند
پیش از رویدن نخستین برگهای سبز
من دیگر در این دنیا نخواهم بود
چون آن مایۀ شادمانیام نیست
آه خدای مهربان به من شکیبایی ببخش
آدلا نیکلسون
1 دیدگاه
امید
از جناب شفایی تقاضا میکنم تا اصل متن انگلیسی شعر “عروس گمشده ارزگان” را اگر ممکن است نیز به دست نشر بسپارند.