افسانه
مؤلف: صدیقه هاشمی
جلد اول، ویراست دوم
این داستان در محدودۀ جغرافیایی بامیان رخ میدهد. پهلوان گردا، فرمانده نظامی هفتادسالهای است که از سرخدژ در بامیان محافظت میکند و تا این زمان مغلوب کسی نشده است، تا اینکه اسکندر و سپاهش به دژ حمله میکنند و پهلوان در جنگ کشته میشود.
نیروهای گردا، گلرخسار، دختر هفده سالۀ او را به جانشینیاش برمیگزینند. گلرخسار و سپاهش در دل شب از دژ بیرون میآیند و به لشکر اسکندر حمله میکنند. اسکندر که از شجاعت گلرخسار شگفتزده میشود، فرمان میدهد او را زنده دستگیر کنند. اما تعقیب او نتیجهای ندارد و آنها نمیتوانند او را اسیر کنند. تا اینکه یک روز، هنگامی که گلرخسار در حال نیایش پروردگار است، اسکندر و سپاهش او را محاصره میکنند و او به اسارت درمیآید. اسکندر گلرخسار را به سرخدژ میبرد و به آسایشگاه برمیگردد؛ اما شبانه به اتاق گلرخسار رفته و درخواست وصلت میکند. گلرخسار هم فوراً میپذیرد. بنابراین اسکندر شاد و مسرور، محفل شادی به راه میاندازد و دستور برپایی حجله میدهد. اما زمانی که پا به حجله میگذارد، گلرخسار را نمیبیند، زیرا او با استفاده از تاریکی شب گریخته است. اسکندر با نیروهایش او را تعقیب میکند. گلرخسار و یارانش بعد از جنگی سخت و دشوار شدن وضعیت، راه شمال رودخانۀ یکهاُولَنگ را در پیش میگیرند. اسکندر با وجود اینکه چندین بار تلاش میکند، بیماری به وی امان نمیدهد و نمیتواند گلرخسار را دستگیر کند. بالاخره گلرخسار با لشکری فراوان، سرخدژ را از بازماندگان اسکندر پس میگیرد و به شکرانۀ آن محفل ترتیب میدهد (شریعتی، ۱۳۹۲: ۱۸۴ تا ۱۸۶).
منبع: شریعتی، حفیظ. (۱۳۹۲). «اسکندر و گلرخسار». در ماهنامۀ اپروند. سال دوم. شمارۀ ۱۱، صص ۱۸۴ تا ۱۸۶.